دست‌نوشته‌های غیر شخصی یک دانشجوی خسته!

از دنیای سیاست زدگان و نا امیدان باید فرار کرد...

دست‌نوشته‌های غیر شخصی یک دانشجوی خسته!

از دنیای سیاست زدگان و نا امیدان باید فرار کرد...

دست‌نوشته‌های غیر شخصی یک دانشجوی خسته!

بسم رب الحسین(عـ)


وَ خُذ بِقلبی إلی مراشدی!


دفترچه‌ی یادداشت یک دانشجوی سیاست‌خوان فراری از روندهای سیاسی امروزی!


#بی_پناه

bipanah.blogfa.com

طبقه بندی موضوعی

۲۲ مطلب با موضوع «هر چی نوشت... از ته دل» ثبت شده است

۱۸
آذر

سلام

پانزدهم اردیبهشت همین امسال اینجا (این پست) چند تا از کارهام رو نوشته بودم که نمیدونستم باید چیکارشون کنم. ولی الان یعنی 18 آذر ماه خیلی‌هاش رو انجام دادم...

ـ پایان‌نامه‌ام رو دفاع کردم و الان فوق لیسانسم رو گرفتم.

ـ برگشتم شهرستان و در کنار خانواده‌ام هستم.

ـ الان سرباز یکی از نهادهای دولتی استان خودمون هستم و قراره همونجا هم مشغول بشم.

ـ ساخت خونه رو هم شروع کردم و نصفش رو ساختم.

ـ و از همه مهم‌تر الان نیمه گمشده‌ی خودم رو پیدا کردم؛ البته هر چند هنوز عقد دائم نکردیم ولی دیگه خیالم راحته. (البته اون گزینه‌ای که قبلا گفته بودم رو دیگه سراغش نرفتم و خدا رو شکر میکنم به خاطر این اتفاق)

...

 

واقعا خودم هم باورم نمیشه که از اون هشت تا مورد، شیش تاش رو به سرانجام رسوندم و البته لطف الهی نصیبم شده... از اونایی که برام دعا کردن، خیلی ممنونم... بازم محتاج دعاتون هستم...

۰۶
مرداد

سلام
توی این چند وقتی که نبودم و چیزی ننوشتم، مشغولیت داشتم: هم مشغول ساخت و ساز خونه‌ام بودم و هم درگیر خواستگاری...
الحمدلله خونه‌ام رو تا مرحله‌ی خیلی خوبی پیش بردم و چند روز دیگه سقفش رو هم میزنم ولی توی مورد دوم تقریبا به جایی نرسیدم...یه دختر خانمی رو میخواستم و خانواده، موضوع رو با خانواده‌ی ایشون مطرح کردن و بعد از دو روز که برای جواب بهشون زنگ زدیم گفتند که دختر خانم گفته که منتظر نتایج کنکور هست و میخواد دبیری قبول بشه و فعلا برنامه‌ای برای ازدواج نداره و به همین خاطر حتی به مرحله‌ی خواستگاری هم نرسیدیم... 

 

 

فعلا که درگیر محرم و صفر هستیم و بعدش هم من باید چند ماهی برای سربازی برم تهران و توی ذهنم مهست که وقتی برگشتم باز هم باهاشون مطرح کنیم. البته یه مقداری خانواده مخالف هستن که باز مطرح کنیم ولی من دلم رضایت نمیده که با یه بار تلاش کنار بکشم..
به نظرتون چیکار کنم الان؟ باز هم برم یا دیگه بیخیالش بشم؟

۱۲
تیر

در این یک ماهه اینقدر با اتفاقات کوچک و بزرگ دست و پنجه نرم کرده‌ام که دیشب با صدای خانواده که از ترس موش جیغ میکشیدند خنده‌ام گرفت. این موش فلک‌زده که فک کنم چند هفته‌ای در خانه‌ی ما گیر افتاده بود، دیشب در حین فرار به دام افتاد و با دمپایی کارش تمام شد. 
اتفاقات این یک ماهه رو باید لیست کنم تا خودم هم متوجه شوم چه کرده‌ام:

- تصادف بد در جاده 

- اتمام نوشتن پایان نامه

- پیگیری از استاد برای اخذ مجوز دفاع و همکاری نکردنش :)

- تعیین تکلیف مسئله سربازی

- پیگیری ازدواج 

و ...

خدا خودش کمک میکنه و تا الان هم به لطف الهی زنده‌ام.

۰۴
خرداد

آدمیزادهای جالبی هستیم...

خودم و بهترین دوستم را می‌گویم. بعد از شش ماه که حتی یک کلمه هم با هم حرف نزده بودیم باز دوباره رفاقتمون رو از نو شروع کردیم. انگار نه انگار که سر یه چیزهایی که حتی خودمون هم نمیدونیم چی بود، با هم بحث و قطع ارتباط کرده بودیم... حتی توی اون دوران هم دورادور از احوال هم با خبر بودیم...

احساس میکنم رفیق بودن اینجوریه... هیچ کینه‌ای توش باقی نمی‌مونه...

۲۷
فروردين

این ایامی که اومدم دانشگاه، با بچه‌های رشته‌ی خودمون زیاد هم صحبت شدم و تقریبا گوش شنواشون بودم. نمیدونم چرا بچه ها من رو محرم خودشون میدونن و در مورد اوضاع زندگیشون بهم میگن؟

بعضی وقتا میخوام بهشون بگم که بابا من هم مثل شما اوضاعم خرابه؛ نه سربازی رفتم، نه کار دارم و نه ازدواج کردم ولی هیچی نمیگم؛ چون هم به خدا توکل و امید زیادی بستم و هم اینکه دوست ندارم حرفاشون توی دلشون بمونه و اذیتشون کنه...

بعضی رفقا ازدواج کردند و کاری ندارن تا خرج زندگیشون دربیاد. بعضیا دنبال خونه هستن و بعضیا دنبال ازدواج و به هر حال هر کسی مشکلات خودش رو داره و این برای سن و سال ما طبیعیه!

تنها کاری که میتونم براشون بکنم اینه که حرفاشون رو گوش بدم و بعدش فقط با امید دادن بهشون یه خرده حالشون رو خوب کنم؛ البته مطمئنم که خدا برای بنده هاش کم نمیذاره اما به شرطی که ما امیدمون تمام و کمال به خدا باشه!

 

+ واقعا خدا خیلی هوامون رو داره!

۰۵
فروردين

گاهی اوقات برام سوال میشه که چرا حال عبادت ندارم؟ یا وقتی دقت میکنم می‌بینم قبلا یه برنامه‌های شخصی عبادی داشتم و به صورت مستمر انجام میدادم ولی الان دیگه فراموش کردم و انجامشون نمیدم...

میدونید دلیلش چیه؟

خودم هم تازه متوجه شدم که کار کارِ گناهانمون هست! دقیقا هر گناه میاد، حائلی میشه بین ما و یک برنامه عبادی مون! ما هم که بنده‌های سرکشی هستم برای خدا و به تکرار برخی گناهان، خودمون رو عادت دادیم و همین باعث میشه که کلا حال عبادت و مستحبات نداشته باشیم!

حتی حال توبه رو هم ازمون می‌گیره! 

 

فقط به خداوند میتونم اینجوری بگم:

+خدایا اینقدر گناهام زیاد شدن که شما رو فراموش کردم و حتی روم نمیشه به درگاهتون توبه کنم ولی هنوز هم به رحمت شما امید دارم و ازتون طلب بخشش و عفو میکنم!

 

الهی العفو

۰۱
فروردين

اینم یه سال جدید! 

اما هنوز نوروز من نرسیده! میدونید چه نوروزی رو دوست دارم؟

اون نوروزی که دلم دیگه نگیره که ای بابا یه سال دیگه هم گذشت و کار خاصی نکردم. یه نوروزی که مطمئن باشم بعد از اون قراره یه حرکت خیلی بزرگ بزنم و کلی به خودم افتخار کنم. اصلا نوروز که تنهایی حال نمیده و باید یه همراه خوب و پایه کنارت داشته باشی.

نوروز من شاید چند سال دیگه محقق بشه ولی شاید هم عمرم کفاف نده و نوروزی که میخوام رو نبینم. 

شاید بگید نویسنده خیلی اغراق میکنه یا خیلی خشک مقدسه ولی چه اشکال داره یه آدم، نوروزش روزی باشه که شهید میشه؟ دعا کنید نوروز من هم اینجوری رقم بخوره!

۲۸
اسفند

اصلا حال خودم رو نمی‌فهمم... 
کلی حرف برای گفتن و نوشتن دارم ولی نمیدونم باید از کجا شروع کنم... واقعا توی عمرم اینقدر حالم عجیب نبوده.

شاید از اثرات خادمی شهدای هویزه است و اینکه هنوز به فضای شهر عادت نکردم ولی هم این حال رو دوست دارم و هم دوستش ندارم...

آخر سالی شبیه دیوونه‌ها شدم. بعضی وقتا به یه جا خیره میشم و حتی صدای خانواده هم در اومده...

 

دعا کنید زن بگیرم شاید آدم شم :)

 

التماس دعا این لحظات آخر!

۲۶
اسفند

حدود ده روز پیش از شهر دل کندم و به مزار شهدای هویزه رفتم. انصافا عجب جای با صفایی است. شش سال است که برای خادمی شهدا به آن جا می روم و هیچگاه برایم تکراری نشده.

الان که به شهر خودم برگشتم انگار یک غریبه‌ام. نه در خانه میتوانم بمانم و نه در شهر. 
خدایا این چه دردی است؟ اصلا آنجا چه داشت که ما را اینگونه هوایی کرده و رها نمیکند؟

حتما مزار شهدای هویزه را زیارت کنید که گوشه‌ای از بهشت است.

۱۰
اسفند

امشب در حین سرخ کردن سیب زمینی (جاتون خالی) با خواهر 16 ساله‌ام که دهه هشتادی هست کلی صحبت کردم و واقعا چقدر فرق بین او و 16 سالگی من هست...

ولی به نظرم خیلی خوب بود که بهم اعتماد کرد و سفره دلش رو پیشم باز کرد. چیز خاصی هم نبود و فیلم و سریالها و موسیقی‌های مورد علاقه‌اش رو بهم گفت و متوجه شدم که زیاد اهل موسیقی خارجی نیست و توی سریالها هم به سریالهای ترسناک علاقه منده که اونا رو از مایکت می‌بینه و خیلی نگرانش نشدم و وقتی روی باز من رو دید قطعا بعد از این هم محرم اسرارش خواهم بود. 

خوشحالم که ذهنم بازه و خیلی خشک نیستم...

اینجوری بهتره به نظرم!